ایلیا جونم ایلیا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ایلیا هدیه ای به مامان وبابا

اخرین حرفای مامان به پسرش درسال1392

سلام پسرم.امروز28اسفند اخرین سه شنبه سال1392بود.دیگه کم کم بهار داره میاد.این دومین بهارزندگیته عزیزم.الهی 120 تا بهار ببینی شیرمرد من.امسال از اولش با من وبابا بودی بخاطر همین خیلی برامون سال خوبی بود.صبح هام بادیدنت شروع میشدن باخنده هات ادامه پیدا میکردن تا شب که با نوازش کردنت تموم میشدن.همدم وهمبازی روزهای هم بودیم.دیگه وقتی بابا نبود تنها نبودم.تو بودی خنده هات بود گریه هات بود شیطونیهات شیرین کاریهات خرابکاری هات دردسرهات خلاصه امسال باعشق حضور تو گذشت پسرم واین بهترین سال زندگی من بود چون من به حرمت بودنت مادر شدم واین حس خوبو مدیون توام عزیز معصوم من.تا حاللا هیچ کس نتونسته ونمیتونه چنین هدیه ای بهم بده ولی تو با این دستای کوچول...
28 اسفند 1392

ایلیا جونم حاجی اینده

امروز من وشما وبابایی رفتیم عکاسی وعکس گرفتی برای گذرنامه عزیز دلم.اخه قراره تا چند ماه دیگه انشالله با مامانی واقاجون وعمو علی وباباجون مشرف بشیم خونه خدا. الهی الله همیشه حافظت باشه پسرم. اینم عکس خوشششششششگلت عزیزم. ...
13 اسفند 1392

به دنیا خوش اومدی پسر گلم

ساعت11یه صبح پاییزی قشنگ بادونه های بارون اومدی و زمینی شدی عزیز دلم وبندبودن من وبابای مهربون به بودن تو گره خورد. روزی که تو اومدی 25اذر1391 هواخیلی سرد بود گل من داشت بارون میومد.بعدش هوابرفی شد تا شب  تمام زمین سفید پوش شده بود الهی قربونت برم که با اومدنت رحمت اوردی. شب قبل از اومدنت حسس کردم خیییییییلی کم تکون میخوری من وتو وبابا وعزیز سریع رفتیم بیمارستان.بعدش من وتو وعزیز موندیم وبابا رفت خونه.صبح روز شنبه که البته من خیال میکردم که مرخص میشم چون هنوز واسه اومدنت کمی زود بود بعد از اینکه ازمایش خون دادم پزشک اتاق عمل بهم گفت  البته بسسسسسسسسیار بی مقدمه که باید بری اتاق عمل.اولش خیییییییلی ترسیدم وگریم گرفت.اما بعدش...
7 اسفند 1392

ایلیا جونم اومده هواخوری

اون روز27بهمن1392 ساعت11صبح چون هواخوب بود با عزیز اومدیم توی پارکینگ تا کمی پسرم قدم بزنه     به به چه هواااااااااایی.جون میده واسه پیاده روی. اگه میخوای مثل من خوش هیکل بشی هرروز ورزش وپیاده روی یادت نره عزیز   ما هی به این بابا میگیم ماشینت پنچره میگه نننننننننننععع. خودش میدونه. اخر یه روز مارو توی خیابون سرگردون میکنه.من گفتم   اصصصصصصصصصلا به من چه خودش میدونه وماشینش. ما بریم به پیاده روی وهیکلمون برسیم   ...
7 اسفند 1392

نامه ایی به پسرم

سلام پسر گلم.الان که دارم برات مینویسم شما توی خواب نازی.ایلیا امید من هرروز که میگذره بیشتر وبیشتر دوستدارم گلم.چه حس  خوبی این حس مادرانه.........دلم میخواد هرچی خوبیه مال تو باشه هرچی سعادت وموفقیته مال تو باشه.سعی میکنم کم کم همه چیزو یادت بدم.لابه لای این روزا وسالهایی که قراره باهم سرکنیم عشق رو بهت یاد میدم.مهربونی کردن رو بامهربونی بهت یاد میدم.دلم برات تنگ میشه حتی وقتی پیشمی............ایلیا من خییییییییلی ببرام عزیزی پسرم.الهی همیشه لبت بخنده وتنت سالم باشه.دوست دارم مرد شدنت رو ببینم.دوست دارم نم نم بزرگ شدنت رو ببینم...............روزای خیییییییلی خوبی باهم داریم.وقتی بزرگ بشی دلم برای خنده های بچه گیت تنگ میشه.انقد شیطونی ...
6 اسفند 1392

ایلیا در1 سالی که گذشت

............................. بدون شرح ..........................                                                                                                        ...
5 اسفند 1392

ایلیا به خرید میرود

پسرم رفته واسه مامانیش فرش بخره. ماکه به کسی نمیگیم اممممممممممممما خییییییییییییییلی اون روز (دوم اسفند1392/جمعه2بعدازظهر) اذیت کردی موش کوچولومن.همش میخواستی از مغازه بری  بیرون توی خیابون.خلاصه همه رو خسته کردی انقد که راه رفتی.     ...
4 اسفند 1392

ایلیا جون به مشهد میرود

شیرمرد من این اولین سفر زندگیت بود رفتی پا بوس امام رضا. 10مهر1392من وشما وبابا واقاجون ومامانی ودایی رسول (خاله چون امتحان داشت نتونست باهامون بیاد ) باقطاررفتیم پیش امام رضا.توی حرم همش پیش بابا بودی واصلا اذیت نمیکردی ولی موقع غذاخوردن هممونو بیچاره کردی بس که شیطونی میکردی حتی روی صندلی کودک هم نمینشستی بخاطرهمین دایم یکیمون سرمیزغایب بودتابقیه غذابخورن اون1نفر اخرغذاشوبخوره موقع خریدهم دوستداشتی بیای پایین وچهادست وپاخودت بری  خلاصه داستانی باهات داشتیم قندون من ولی خییییییییییلی خوش گذشت کلی توی حرم بازی میکردی مشتی ایلیای مامان. الهی امام رضا همیییییییییشه نگهدارت باشه پسرم. اینم عکس مشتی ایلیا ب...
4 اسفند 1392